صدایم را که بلندترکردم،رویش را برگردانند و ارام شروع کرد به گریه کردن
به یکباره انگار اب سردی بر پیکره ام ریخته شد.
نه غرورم اجازه می داد عذرخواهی کنم،نه می توانستم سنگینی فضا را تاب بیاورم
از خانه زدم بیرون،کمی که فکر کردم با خودم گفتم ای کاش مثل قدیمترها کتکم می زد!
کتکش هم شیرین بود!اما گریه اش حکم اعدام را داشت برای من،چند وقتی می شد
زود رنج شده بود...
برگشتم تا از دلش در بیاورم.
در را که باز کردم قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم لقمه ای را که برایم گرفته بود
داد دستم و گفت:صبحانه خورده ای؟!؟
تاریخ : چهارشنبه 92/2/11 | 7:37 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()